تذکرة الاساتید(١)
اولین معلم و استادم مرحوم پدرم بود. پیش از آنکه به صورت رسمی به مدرسه بروم ،خواندن و نوشتن و عددنویسی را از روی کتابهای اکابر( پیکار با بیسوادی) از ایشان آموخته بودم، بعد از آن نیز رو خوانی قرآن را با روش هجّی کردن از ایشان یاد گرفتم. البته آن زمان مرسوم بود قرآن را از عمٌ جزء یا همان جزء سی ام که بدایت آن آموزش حروف الفبا و حرکات و آموزش اذان و حمد و سوره و تشهد وسلام و ابجد خوانی بود، یاد می گرفتند. اولین جمله ای که آموختم و البته آموزش متکی بر حافظه بود "هُوَ الْفتّاحُ الْعلیم " بود و بعد از آن " بسم الله الرّحمٰن الرّحیم ربّ یسِّرْ وَ لاٰتُعسِّرْ سهِّل عَلَیْنا یاٰ ربَّ العالمین" بود. قران را بر همین منوال از ایشان آموختم ولی وقتی به سوره ناس رسیدم ،گفتم : آقاجان نمیشه من روان بخوانم و هجّی نکنم ؟ چون همین طوری یاد گرفته ام و بلد شده ام ، ادعای من را به سنگ محک زد و گفت : خوب است ولی هجّی بیاموزی، خواندنت قوی میشه، البته روان خواندن برایم بسیار راحت تر از هجّی خواندن بود اما ایشان نه تنها این اجازه را نداد بلکه هر کلمه ی سخت دیگری که خارج از متن قران ،أعم از کلمه ی فارسی و ترکی بود به من گفت با هجّی بخوانم . همین کار موقع صرف آموختن به من الزام می کرد برای تقویت صرف افعال و آشنایی با علامات آخر فعل هر کلمه ای که می شنوم ،صرف کنم . مثل دیوار ، دفتر. کتاب. مثلا صرف می کردم دیوارَ ، دیواراٰ ، دیوارو،و یا دفترَ، دفتراٰ، دفتروُ، دفترَتْ، دفترتا،دفترْنَ، الی آخر. و باید اقرار کنم که همین آموزشهای سختگیرانه ی پر تمرین موجب توانایی های من شد ، همچنانکه اندک زیبایی که در نوشتن و یا به عبارت درست تر در خوش نویسی دارم مرهون تأکید ایشان به نوشتن با قلم نیشی، و نپذیرفتن مشق های بد خط من پیش از معلمانم بود که مجبور می شدم دو سه بار مشق بنویسم. در دوره ی ابتدایی علاوه بر کتابهای مدرسه ، گلستان سعدی را در منزل آموختم و بخش عمده ای از کتاب نصاب الصبیان فراهی و سبیکة المعانی طوطی اهری را لغت نامه ی منظوم و اطلاعات دیگری در أوزان شعر و عروض و قافیه است ،حفظ کردم. حساب را به روش سیاق نویسی از ایشان یاد گرفتم و آنرا در دو سال تابستان که در کوره پزخانه( کارخانه ی آجرپزی) بقالی اداره می کردم ،بکار بستم. البته از آن روزه ها خاطره ها دارم که در این مجال نمی گنجد ولی همین قدر بدانید که سواد کودکانه ی من که از پدر آموخته بودم مرا وکیل مدافع یا حساب دار و حسابرس کارگران در برابر ارباب یا صاحب کوره پزی کرده بود."
پدرم در درس و بحث بچه ها ، خواهران و برادرانم، سنگ تمام گذاشت . با آنکه کارمند بلند پایه نبود ولی با مناعت طبع ما را تشویق می کرد که خوب درس بخوانیم ،گاهی می گفت من حاضرم گویم زیر پایم را بفروشم ولی شما تا جایی که می توانید درس بخوانید و برای خودتان آقا بشوید. سواد را راه رهایی طبقات ضعیف از زیر سلطه اعیان و اشراف می دانست و گاه به این از سعدی متمثل می شد؛ روستا زادگان دانشمند به وزیری پادشاه رفتند/شاهزادگان بی فرهنگ به گدایی به روستا رفتند
او با حافظه ی خوبی که داشت آنچه از دهان استاد شنیده بود واقعاً ربوده یا بهتر بگویم قاپیده بود ،در تدریس گلستان و یا نصاب چیزهایی را از قول استادش محمد آقای کدخدا( به ترکی : کدخدا ممّد آغا) نقل می کرد که آن روز پذیرفتنش برایم سخت بود مثل واژه نعمت در دیباچه ی گلستان ، که اولی را نِعمت به کسر نون میخواند و دومی را نَعمت به فتح نون.و در برابر پرسش من که چرا این دو متفاوت خوانده می شود ، فرمود : کدخدا ممد آغا گفت " اگر سیب را بدهند ، نِعمت است ولی اگر سیب را پوست بگیرند و به کسی بدهند ، این نَعمت است" این نوع ظرایف را در خاطر فراوان داشت و من بعدها در دوره ی دبیرستان و دوره ی طلبگی در شرح سودی به این معنا برخوردم.
منزل پدری ام خانه ی امید هم ولایتی ها بود، اگر کار اداری داشتند و یا بیماری داشتند پیش از آنکه سراغ مسافر خانه را بگیرند در منزل میرزا فرهاد را می کوبیدند و او بود که با خوش رویی استقبال می کرد و انصافا در این بین مادرم با صبر و تحمل پدرم را همراهی می کرد. به همین مقدار از او بسنده می کنم. او روزهای آخر عمر بعد از ابتلا به بیماری در أذان صبح هشتم تیر ماه هزار و سیصد و هشتاد و سه بدرود حیات گفت. رحمة الله تعالی علیه وحشره الله مع موالیه الکرام
پدرم در درس و بحث بچه ها ، خواهران و برادرانم، سنگ تمام گذاشت . با آنکه کارمند بلند پایه نبود ولی با مناعت طبع ما را تشویق می کرد که خوب درس بخوانیم ،گاهی می گفت من حاضرم گویم زیر پایم را بفروشم ولی شما تا جایی که می توانید درس بخوانید و برای خودتان آقا بشوید. سواد را راه رهایی طبقات ضعیف از زیر سلطه اعیان و اشراف می دانست و گاه به این از سعدی متمثل می شد؛ روستا زادگان دانشمند به وزیری پادشاه رفتند/شاهزادگان بی فرهنگ به گدایی به روستا رفتند
او با حافظه ی خوبی که داشت آنچه از دهان استاد شنیده بود واقعاً ربوده یا بهتر بگویم قاپیده بود ،در تدریس گلستان و یا نصاب چیزهایی را از قول استادش محمد آقای کدخدا( به ترکی : کدخدا ممّد آغا) نقل می کرد که آن روز پذیرفتنش برایم سخت بود مثل واژه نعمت در دیباچه ی گلستان ، که اولی را نِعمت به کسر نون میخواند و دومی را نَعمت به فتح نون.و در برابر پرسش من که چرا این دو متفاوت خوانده می شود ، فرمود : کدخدا ممد آغا گفت " اگر سیب را بدهند ، نِعمت است ولی اگر سیب را پوست بگیرند و به کسی بدهند ، این نَعمت است" این نوع ظرایف را در خاطر فراوان داشت و من بعدها در دوره ی دبیرستان و دوره ی طلبگی در شرح سودی به این معنا برخوردم.
منزل پدری ام خانه ی امید هم ولایتی ها بود، اگر کار اداری داشتند و یا بیماری داشتند پیش از آنکه سراغ مسافر خانه را بگیرند در منزل میرزا فرهاد را می کوبیدند و او بود که با خوش رویی استقبال می کرد و انصافا در این بین مادرم با صبر و تحمل پدرم را همراهی می کرد. به همین مقدار از او بسنده می کنم. او روزهای آخر عمر بعد از ابتلا به بیماری در أذان صبح هشتم تیر ماه هزار و سیصد و هشتاد و سه بدرود حیات گفت. رحمة الله تعالی علیه وحشره الله مع موالیه الکرام
- 7348 مرتبه بازدید
نظرات
مير محمد موسوي ...
27 خرداد, 1393 - 04:32
لینک مستقیم
خداوند رحمت کند
دلجو
27 خرداد, 1393 - 04:35
لینک مستقیم
درخواست
دوست قديمي
29 خرداد, 1393 - 10:31
لینک مستقیم
یاد آقاجان بخیر
ف صفا
31 خرداد, 1393 - 23:53
لینک مستقیم
تذکرة الاساتید را ادامه دهید
نظر دهید